۶ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

زندگی!

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود

پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد

به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن

لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز… با یک روز چه کار می توان کرد؟

خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید

آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و یک روز زندگی کن

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید، اما می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود، می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم

آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند

او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما

اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد

او در همان یک روز زندگی کرد

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • ^-^ Parmida
    • شنبه ۲۹ آذر ۹۹
    • ۱۰:۵۲

    دلیلی برای ادامه زندگی

     

    روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت کنم

    به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
    جواب ‏او مرا شگفت زده کرد. او گفت: آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟

    پاسخ دادم: بلی
    فرمود: هنگامی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای کافی دادم
    دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود

    من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود.
    ‏من بامبوها را رها نکردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نکردم

    در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت ‏رسید
    5 سال طول کشیده بود تا ریشه ‏های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی ‏که بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏کرد

    ‏خداوند در ادامه فرمود: ابا می‏ دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ‏ساختی

    من در تمامی این مدت ‏تو را رها نکردم همانگونه که بامبوها را رها نکردم. ‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نکن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنند. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏ کنی و قد می کشی

    ‏از او پرسیدم: من ‏چقدر قد می‏ کشم؟
    ‏در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می کند؟
    جواب دادم: هر ‏چقدر که بتواند
    ‏گفت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که ‏بتوانی

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • ^-^ Parmida
    • پنجشنبه ۲۰ آذر ۹۹
    • ۱۰:۳۸

    سن و سال خاص ...

    لحظه ای تامل:
    کتاب فرزندم رو بستم. جامدادی رو که چند دقیقه پیش از شدتِ عصبانیت پرت کرده بودم برداشتم. مدادهاش رو یکی‌ یکی‌ گذاشتم سر جاش.
    کنارش نشستم، بغلش کردم. بوسیدمش. سرش رو بوسیدم، موهای عرق کرده‌اش رو، پیشونیش رو، گونه ی بر افروخته‌اش رو.
    گفتم نمیخوام هیچی‌ بشی‌. نمی‌خوام دکتر و مهندس بشی
    ‌. می‌خوام یاد بگیری مهربون باشی‌ .نمی‌خوام خوشنویسی یا چند تا زبون یاد بگیری. می‌خوام تا وقت داری کودکی کنی‌.
    شاد باش و سر زنده . قوی باش حتی اگر ضعیف‌ترین شاگردِ کلاس باشی‌. پشتِ همون میز آخر هم می‌شه از زندگی‌ لذت برد.
    بهش گفتم تو بده بستون درس و امتحان و نمره هر چی‌
    تونستی یاد بگیر ولی‌ حواست باشه از دنیای قشنگِ خودت چیزی مایه نگذاری.
    کنارِ هم نشستیم
    پاپکورن خوردیم
    و فیلم دیدیم

    و من تمام مدتِ به خودم
    و به یک زندگی‌ فکر می‌‌کردم که آنقدر جدی گرفته بودم.
    زندگی‌ که برای من مثل یک مسابقه بود و من در رویای مدال‌هایش تمام روز هاش رو دویده بودم.

    هیچکس حتی برای لحظه‌ای مرا متوقف نکرده بود.
    هیچکس نگفته بود لحظه‌ای بایستم و کودکی کنم.
    هیچکس نگفته بود زرنگ‌ترین شاگردان، خوشبخت‌ترین‌ها نیستند.

    کلاس دوم دبستان شیفت بعد از ظهر بودم.
    باران تندی می بارید.
    یک چتر هفت رنگ دسته صورتیه سوت دار آن روز صبح خریده بودم.
    وقتی به مدرسه رفتم ، دلم می خواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم.
    اما زنگ خورد ، هر عقل سالمی تشخیص می داد که کلاس درس واجب تر از بازی زیر باران است.
    یادم نیست آن روز چه درسی آموزگارم به من آموخت.
    اما دلم هنوز زیر همان باران.
    توی حیاط مدرسه مانده.
    بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد.
    و من صد بار دیگر چتر نو خریده باشم.
    اما آن حال خوب هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد.

    این اولین بدهکاری من به دلم بود ، که در خاطرم مانده.
    بعد از آن هر روز به اندازه ی تک تک ساعت های عمرم ، به دلم بدهکار ماندم.
    " به بهانه ی عقل و منطق از هزار و یک لذت چشم پوشیدم. "
    از ترس آنکه مبادا آنچه دلم میخواهد ، پشیمانی به بار آورد...... !!!!

    خیلی وقت ها سکوت اختیار کردم.
    اما حالا بعضی شب ها فکر میکنم :
    اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم ، چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی که به بهانه ی منطق حماقت نامیدمشان.

    *حالا میدانم هر حال خوبی سن مخصوص به خودش را دارد .*.

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • ^-^ Parmida
    • سه شنبه ۱۸ آذر ۹۹
    • ۰۰:۳۳

    بی خیالی ^^

    اولین قدم برای یاد گرفتن شنا، نترسیدن

    از آب و رها شدن است
    مربی همیشه می‌گوید: بپر، خودتو رها کن، زیر آب چشماتو

    باز کن، بعد خودت آروم آروم برمی‌گردی

    به سطح آب
    شرط اول، همان دست و پا نزدن است
    گاهی باید واقعاً بی‌خیال شد و رفت گوشه‌ای نشست
    باید بی‌خیالِ دست و پا زدن شد

    گاهی باید بگذاریم زندگی کارش را بکند
    شاید بعدش آرام آرام برگشتیم به
    سطح آب
    به زندگی
    به بی خفگی....:)

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • ^-^ Parmida
    • چهارشنبه ۱۲ آذر ۹۹
    • ۱۸:۱۹

    دوچرخه!

    توی پیلوت باهم سوار آسانسور شدیم
    من و پسرک با دوچرخه‌ی آبی‌رنگِ کوچولوش
    سی‌‌وپنج‌سال ازش بزرگترم و خونه‌م یه‌ طبقه بالاتر از خونه‌ش.

    اون دکمه‌ی «سه» رو زد، و من چهار
    رسیده بودیم طبقه‌ی دو، که همین‌طوری از بابِ شکستن

    سکوت و نوازشِ کلامی بهش گفتم: دوچرخه‌ت خیلی قشنگه

    واکنش بچه‌های سه‌ساله در برابر توجه و نوازشِ کلامیِ

    بزرگ‌ترهای غریبه یا نه‌چندان آشنا، معمولا سکوته،

    یا شاید گاهی اخم، یا شاید حتی فرار!
    فکر می‌کنید واکنش پسرکِ همسایه‌پایینی چی بود؟
    سرش رو یه مقدار آورد بالا، بقیه‌ی مسیرِ نگاهش رو با مردمکِ

    چشمش طی کرد تا چشمام رو ببینه، خیلی مغرورانه،

    بی‌تغییرِ خاصی در حالت چهره، به‌آهستگی، و با لحنی که سعی

    می‌کرد آثاری از خوشحالی و هیجان توش پیدا نباشه

    گفت: تا حالا هیشکی بهم نگفته بود دوچرخه‌ت قشنگه

    با تموم شدنِ جمله‌ش آسانسور توی طبقه‌ی سه ایستاد، در

    رو براش باز کردم، دوچرخه‌ش رو هُل داد بیرون، خونه‌شون درش

    باز بود، همین‌طور که درِ آسانسور رو بستم

    صداش از تو خونه اومد
    منتها این‌بار خوشی و هیجانش رو فیلتر نکرد: ماماااان، آقاهه گفت

    دوچرخه‌ت خیلییییی قشنگه

    چه خوب شد که بهش گفتم. اگه نمی‌گفتم٬ امروز هم اضافه

    می‌شد به همه‌‌ی روزهای گذشته‌ای که هیچکی

    بهش نگفته بود دوچرخه‌‌ش قشنگه.
    ما از خروس‌خون تا بوق‌سگ حرف زیاد می‌زنیم. اغلب یا

    اون‌قدر لیچار و مزخرفه که هزارتاشو بذاری رو هم باهاش یه نون‌بربری

    هم بهت نمیدن، یا دنبال فتح قله‌های سخن و معناییم

    دور نریم اون‌قدر؛ یه‌ توجهِ ساده و یه جمله‌ی دم‌دستی

    توی آسانسور -بین طبقه‌ی سه‌ و چهار- می‌تونه برای یه‌نفر پایانِ همه‌ی

    ماه‌ها و سال‌هایی باشه که از هیچکی نشنیده

    دوچرخه‌ت خیلی قشنگه. حتی

    اگه به روی خودش نیاره....

     

    محمد جواد اسعدی...

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • ^-^ Parmida
    • سه شنبه ۱۱ آذر ۹۹
    • ۱۵:۳۹

    داستان کاکتوس و کرم

    سلام ، من نویسنده جدیدم اسمم ساغره و 16 سالمه ،با اسم لیدی لاو فعالیت میکنم

    از پارمیدا جون ممنونم که نویسندم کرد

    سعی میکنم فعال باشم و برای وب مفید

    اولین پستم یه داستان کوتاه آوردم

    مردی از خدا دو چیز خواست… یک گل و یک پروانه…
    اما چیزی که به دست آورد یک کاکتوس و یک کرم بود.
    غمگین شد.با خود اندیشید شاید خداوند من را دوست ندارد و به من توجهی ندارد.
    چند روز گذشت...
    از آن کاکتوس پر از خار گلی زیبا روییده شدو آن کرم تبدیل به پروانه ای زیباشد.🦋🌸
    اگر چیزی از خدا خواستید و چیز دیگری دریافت کردید به او اعتماد کنید.💙
    خارهای امروز گلهای فردایند.💚🌈

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • ^-^ Parmida
    • يكشنبه ۲۵ آبان ۹۹
    • ۲۰:۵۱

    قانون انتظار میگه :

    منتظر هر چی باشی، وارد زندگیت میشه

    پس دائم با خودت تکرار کن

    من منتظر عالی ترین، اتفاق ها هستم

    این وبلاگ با هدف کمک کردن به شما و
    شریک شدن در حس خوبتون ساخته شده....:)
    امیدواریم بتونیم به هدفمون نزدیک بشیم !