۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

زندگی!

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود

پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد

به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن

لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز… با یک روز چه کار می توان کرد؟

خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید

آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و یک روز زندگی کن

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید، اما می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود، می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم

آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند

او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما

اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد

او در همان یک روز زندگی کرد

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • ^-^ Parmida
    • شنبه ۲۹ آذر ۹۹
    • ۱۰:۵۲

    دلیلی برای ادامه زندگی

     

    روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت کنم

    به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
    جواب ‏او مرا شگفت زده کرد. او گفت: آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟

    پاسخ دادم: بلی
    فرمود: هنگامی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای کافی دادم
    دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود

    من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود.
    ‏من بامبوها را رها نکردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نکردم

    در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت ‏رسید
    5 سال طول کشیده بود تا ریشه ‏های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی ‏که بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏کرد

    ‏خداوند در ادامه فرمود: ابا می‏ دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ‏ساختی

    من در تمامی این مدت ‏تو را رها نکردم همانگونه که بامبوها را رها نکردم. ‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نکن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنند. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏ کنی و قد می کشی

    ‏از او پرسیدم: من ‏چقدر قد می‏ کشم؟
    ‏در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می کند؟
    جواب دادم: هر ‏چقدر که بتواند
    ‏گفت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که ‏بتوانی

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • ^-^ Parmida
    • پنجشنبه ۲۰ آذر ۹۹
    • ۱۰:۳۸

    بی خیالی ^^

    اولین قدم برای یاد گرفتن شنا، نترسیدن

    از آب و رها شدن است
    مربی همیشه می‌گوید: بپر، خودتو رها کن، زیر آب چشماتو

    باز کن، بعد خودت آروم آروم برمی‌گردی

    به سطح آب
    شرط اول، همان دست و پا نزدن است
    گاهی باید واقعاً بی‌خیال شد و رفت گوشه‌ای نشست
    باید بی‌خیالِ دست و پا زدن شد

    گاهی باید بگذاریم زندگی کارش را بکند
    شاید بعدش آرام آرام برگشتیم به
    سطح آب
    به زندگی
    به بی خفگی....:)

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • ^-^ Parmida
    • چهارشنبه ۱۲ آذر ۹۹
    • ۱۸:۱۹

    زندگی را ورق بزن...

    زندگی را ورق بزن
    هر فصلش را خوب بخوان
    با بهار برقص
    با تابستان بچرخ
    در پاییزش عاشقانه قدم بزن
    با زمستانش بنشین و

    چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش...

    زندگی را باید زندگی کرد، آنطور که دلت می گوید.
    مبادا زندگی را دست نخورده برای مرگ بگذاری!

     

    +نسرین بهجتی....:)

     

    خوشحال میشم نظرتون رو در مورد این متن

    برام بنویسین

    و اگه متن مشابهی با این موضوع میشناسین

    تو کامنتا برام بنویسین

    متن ها رو پست میکنم و رای میدین هر کی رای بیشتری 

    آورد به عنوان یادگاری

    میتونم بهش یه عکس نوشته ساخت خودم

    تعداد مشخصی کامنت به وبش

    یا بالابر

    کد موس یا یه همچین چیزایی

    با طرح دلخواه خودش بهش داده میشه 

    منتظر کامنتای قشنگتون هستم

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • ^-^ Parmida
    • پنجشنبه ۶ آذر ۹۹
    • ۲۲:۴۵

    زندگی...:)

     رفیق .‌.. 
     میخوام بگم که
     زندگی رو سخت نگیرش!
     گاهی یک لیوان چای ، چند صفحه کتاب 
     و یک پنجره‌ی نیمه باز
     برای خوشبختی آدم کفایت میکنه.... cafe-webniaz.ircafe-webniaz.ir

     

     

    حال دلتون خوب...

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • ^-^ Parmida
    • چهارشنبه ۵ آذر ۹۹
    • ۱۸:۳۶

    قانون انتظار میگه :

    منتظر هر چی باشی، وارد زندگیت میشه

    پس دائم با خودت تکرار کن

    من منتظر عالی ترین، اتفاق ها هستم

    این وبلاگ با هدف کمک کردن به شما و
    شریک شدن در حس خوبتون ساخته شده....:)
    امیدواریم بتونیم به هدفمون نزدیک بشیم !