۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

اونطرف در

 

ایزابل: شاید دروغ میگه، ناراحت نباش، خب؟

آنتونی: دروغ میگه؟

ایزابل: راست میگه؟

آنتونی: آره، راست میگه

ایزابل: چقدر بد

آنتونی: میدونی خاصیت من چیه؟

ایزابل: چیه؟

آنتونی: وقتی میدوئم سمت در، میخورم بهش، به یه در بسته که قفل شده است، وقتی کوبیده میشم بهش و میوفتم روی زمین، سرم رو بالا میارم به در نگاه میکنم و بهش لبخند میزنم
اگر در زبون حرف زدن داشت و ازش در مورد این لبخند می پرسیدی بدون شک بهت میگفت ترسناک ترین لبخند دنیا رو دیده
بعدش بلند میشم و با دو برابر قدرت دفعه قبل، با دوبرابر دورخیز دفعه قبل با کل وجودم خودم رو میکوبونم به در، به همون در بسته
میدونی چند بار میتونم این کار رو انجام بدم؟

ایزابل: چند بار ؟

آنتونی: میلیون ها بار، اما هیچ دری نمیتونه تا میلیون ها بار مقاوت کنه
شجاع ترین در بسته ای که تو زندگیم ملاقاتش کردم رو یادمه، فقط تونست سه بار خنده م رو تحمل کنه میدونی چی باعث یه همچین نیرویی میشه؟

ایزابل: چی عزیزم؟

آنتونی: اینکه من همیشه میدونم اونطرف در چی منتظرمه، چیزی که تموم عمر میخواستمش

 

 

+ چقدر دلم برا اینجا تنگیده بود

 

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • ^-^ Parmida
    • سه شنبه ۷ بهمن ۹۹
    • ۲۱:۲۶

    زندگی!

    دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود

    پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد

    به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن

    لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز… با یک روز چه کار می توان کرد؟

    خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید

    آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و یک روز زندگی کن

    او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید، اما می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود، می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم

    آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند

    او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما

    اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد

    او در همان یک روز زندگی کرد

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • ^-^ Parmida
    • شنبه ۲۹ آذر ۹۹
    • ۱۰:۵۲

    دلیلی برای ادامه زندگی

     

    روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت کنم

    به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
    جواب ‏او مرا شگفت زده کرد. او گفت: آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟

    پاسخ دادم: بلی
    فرمود: هنگامی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای کافی دادم
    دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود

    من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود.
    ‏من بامبوها را رها نکردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نکردم

    در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت ‏رسید
    5 سال طول کشیده بود تا ریشه ‏های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی ‏که بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏کرد

    ‏خداوند در ادامه فرمود: ابا می‏ دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ‏ساختی

    من در تمامی این مدت ‏تو را رها نکردم همانگونه که بامبوها را رها نکردم. ‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نکن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنند. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏ کنی و قد می کشی

    ‏از او پرسیدم: من ‏چقدر قد می‏ کشم؟
    ‏در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می کند؟
    جواب دادم: هر ‏چقدر که بتواند
    ‏گفت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که ‏بتوانی

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • ^-^ Parmida
    • پنجشنبه ۲۰ آذر ۹۹
    • ۱۰:۳۸

    داستان کاکتوس و کرم

    سلام ، من نویسنده جدیدم اسمم ساغره و 16 سالمه ،با اسم لیدی لاو فعالیت میکنم

    از پارمیدا جون ممنونم که نویسندم کرد

    سعی میکنم فعال باشم و برای وب مفید

    اولین پستم یه داستان کوتاه آوردم

    مردی از خدا دو چیز خواست… یک گل و یک پروانه…
    اما چیزی که به دست آورد یک کاکتوس و یک کرم بود.
    غمگین شد.با خود اندیشید شاید خداوند من را دوست ندارد و به من توجهی ندارد.
    چند روز گذشت...
    از آن کاکتوس پر از خار گلی زیبا روییده شدو آن کرم تبدیل به پروانه ای زیباشد.🦋🌸
    اگر چیزی از خدا خواستید و چیز دیگری دریافت کردید به او اعتماد کنید.💙
    خارهای امروز گلهای فردایند.💚🌈

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • ^-^ Parmida
    • يكشنبه ۲۵ آبان ۹۹
    • ۲۰:۵۱

    قانون انتظار میگه :

    منتظر هر چی باشی، وارد زندگیت میشه

    پس دائم با خودت تکرار کن

    من منتظر عالی ترین، اتفاق ها هستم

    این وبلاگ با هدف کمک کردن به شما و
    شریک شدن در حس خوبتون ساخته شده....:)
    امیدواریم بتونیم به هدفمون نزدیک بشیم !