ـبرایـ ـخوبـ ـکردنـ ـادما🤕🙁
ـحتما ـنباید ـدکتر ـباشیـ🙃🍂
ـمهربونـ ـباشیـ ـکافیهـ😍✨
ـبرایـ ـخوبـ ـکردنـ ـادما🤕🙁
ـحتما ـنباید ـدکتر ـباشیـ🙃🍂
ـمهربونـ ـباشیـ ـکافیهـ😍✨
لحظه ای تامل:
کتاب فرزندم رو بستم. جامدادی رو که چند دقیقه پیش از شدتِ عصبانیت پرت کرده بودم برداشتم. مدادهاش رو یکی یکی گذاشتم سر جاش.
کنارش نشستم، بغلش کردم. بوسیدمش. سرش رو بوسیدم، موهای عرق کردهاش رو، پیشونیش رو، گونه ی بر افروختهاش رو.
گفتم نمیخوام هیچی بشی. نمیخوام دکتر و مهندس بشی
. میخوام یاد بگیری مهربون باشی .نمیخوام خوشنویسی یا چند تا زبون یاد بگیری. میخوام تا وقت داری کودکی کنی.
شاد باش و سر زنده . قوی باش حتی اگر ضعیفترین شاگردِ کلاس باشی. پشتِ همون میز آخر هم میشه از زندگی لذت برد.
بهش گفتم تو بده بستون درس و امتحان و نمره هر چی
تونستی یاد بگیر ولی حواست باشه از دنیای قشنگِ خودت چیزی مایه نگذاری.
کنارِ هم نشستیم
پاپکورن خوردیم
و فیلم دیدیم
و من تمام مدتِ به خودم
و به یک زندگی فکر میکردم که آنقدر جدی گرفته بودم.
زندگی که برای من مثل یک مسابقه بود و من در رویای مدالهایش تمام روز هاش رو دویده بودم.
هیچکس حتی برای لحظهای مرا متوقف نکرده بود.
هیچکس نگفته بود لحظهای بایستم و کودکی کنم.
هیچکس نگفته بود زرنگترین شاگردان، خوشبختترینها نیستند.
کلاس دوم دبستان شیفت بعد از ظهر بودم.
باران تندی می بارید.
یک چتر هفت رنگ دسته صورتیه سوت دار آن روز صبح خریده بودم.
وقتی به مدرسه رفتم ، دلم می خواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم.
اما زنگ خورد ، هر عقل سالمی تشخیص می داد که کلاس درس واجب تر از بازی زیر باران است.
یادم نیست آن روز چه درسی آموزگارم به من آموخت.
اما دلم هنوز زیر همان باران.
توی حیاط مدرسه مانده.
بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد.
و من صد بار دیگر چتر نو خریده باشم.
اما آن حال خوب هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد.
این اولین بدهکاری من به دلم بود ، که در خاطرم مانده.
بعد از آن هر روز به اندازه ی تک تک ساعت های عمرم ، به دلم بدهکار ماندم.
" به بهانه ی عقل و منطق از هزار و یک لذت چشم پوشیدم. "
از ترس آنکه مبادا آنچه دلم میخواهد ، پشیمانی به بار آورد...... !!!!
خیلی وقت ها سکوت اختیار کردم.
اما حالا بعضی شب ها فکر میکنم :
اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم ، چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی که به بهانه ی منطق حماقت نامیدمشان.
*حالا میدانم هر حال خوبی سن مخصوص به خودش را دارد .*.
زیاد که سفر بروی و راحت برای خودت خرج کنی،
میشوی خوشگذران و ولخرج، و زیاد که خانه بمانی
و در خرج کردن جانب احتیاط را بگیری، میشوی گوشهگیر و خسیس
زیاد که شاد باشی و بخندی، متهم میشوی
به سبکسر بودن و سرخوشی، زیاد که اظهار
به شادی نکنی، افسرده و دلمرده
خطابت میکنند
زیاد که قبراق و سرزنده باشی، از دید دیگران،
بیخیالی و خودخواه، حالت که خوب نباشد و
برای سلامتیات محتاط باشی، میگویند داری تمارض میکنی
زیاد که منظم و حساس باشی، میشوی وسواسی
و زیاد که درگیر نظم و ترتیب نباشی، میشوی شلخته و بینظم
این معیار عموم آدمهاست که معمولا در قضاوت کردنشان میانه
را نگه نمیدارند و هر چقدر هم در رفتار و منشت احتیاط کنی،
آخر به چیزی متهمت میکنند
بام قضاوت، به شیروانی بلندی میماند با شیب
بسیار تند که آدمهایی که از آن بالا میروند، ناگزیر،
یا از این سمت میافتند، یا از سمت دیگر و هیچکس توان ایستادن در میانهی این بام را ندارد
پس بیخیالِ حرف مردم شو
درگیر قضاوتها نباش و هرجور راحتی زندگی کن
نرگس صرافیان طوفان
سلام
یک قطرهی آبم که در اندیشهی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تَنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی است
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروختهام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
اسمم جسیکاس و ۱۲ سالمه
سلام سلام
همونطور که از عنوان مشخصه از طریق
یکی از وبلاگا متوجه شدم که
امروز تولد بلاگفائه😀🤩
بلاگفا مرسی ازت که ۱۶ سال پیش تو
یه همچین روزی اومدی که یه
عده رو دور هم جمع کنی
خیلیا هستن که از وبلاگاشون به عنوان
دفتر خاطراتشون استفاده کردن
چه کسایی که اینجا دوست پیدا کردن و
چه کسایی که اینجا خودشونو
اینجا با نوشتن آروم کردن و
چه کسایی که حالشون با بلاگفا خوب شده🥺✌
با این که بر اساس تفکر یه عده
وبلاگ قدیمی شده
ولی مرسی که هنوزم هستی....^^
درسته حالا یه وقتایی حالمونو گرفتی ولی بالاخره...😅
و همچنین دوستای بلاگفاییم
مرسی که هستین✌😌
کسی حرفی نظری چیزی داره بگه
اصن یه چیزی
همگی بیاین بهترین خاطرتونو از بلاگفا و دوستای
وبلاگیتون تعریف کنین😁
خودم شرو میکنم:
همین اوایل بود که تازه این وبلاگ رو افتتاح کرده
بودم و خب...
تا حالا فضای وبلاگ رو تجربه نکرده بودم
درسته قبلا یه وبلاگ داشتم
ولی خب...
نه بازدید خوبی داشت و نه نظر
وبلاگ درسی بود😅
و روز اولی که این وبلاگ رو زدم
اولین کسی که به وبم نظر داد
مهتاب جون بود
و حسی که اون لحظه داشتم و خوشحال بودم
از اینکه کسی پستامو میخونه و
و خوشحال تر از اینکه با یکی آشنا شده بودم
که تقریبا هم سن و سال خودم بود
تا بعدش که با نجمه جانم،کیانا و بقیه
و همچنین یه عزیزی به اسم جوجه کوچولوی شیطون که
بی خبر گذاشت و رفت و هنوزم دلگیرم ازش
و البته هنوز تو لینکام هس به امید
اینکه یه روز برگرده🎈
همین دیگه ...
مرسی از بلاگفا و همه ی شما
متاسفانه نمیتونم همه رو اسم ببرم🤦🏻♀️😅
تماااامممم
منتظر خاطراتتونم :)
+روز دانشجو رو به همه ی دانشجو
های محترم تبریک میگم
امروز شهر ما برف اومد
فهمیدم حتی با کوچیک ترین چیزا هم میتونیم شاد بشیم .میدونید بعضی وقتا واسه دلخوشی یه منظره ی زیبا و یه فنجون چای یا قهوه کافیه!
گاهی سکوت
شرافتی دارد که گفتن ندارد
همیشه درفشار زندگی
اندوهگین مشو
شاید خداست
که درآغوشش می فشاردتت
اگریقین داری روزی پروانه میشوی بگذار روزگار
هرچه میخواهد به تو پیله کند
❓مشڪل داشتن کجایش ایراد دارد؟!!
تنها کسانی مشکل ندارند که در گورستان آرمیده اند.
💢مشکلات نشانه زندگی هستند.
مشکلات نشانه این هست که تو داری تلاش می کنی.
مشکلات یعنی دنبال تغییر زندگیت هستی.
مشکلات یعنی تو میخوای که عوض بشی.
⚜️ما در سایه مشکلات رشد میکنیم...
و قویتر میشویم.
مشکل داشتن نشانه زنده بودن توست.
❗️یادت باشد مشڪلاٺ همیشگی نیستند.
تاریخ انقضا دارند...
همه حل میشوند!
🔸 انگیزه های روزانه💫
هر عملى که انجام میدهى دانه ایست که میکارى و هر دانه اى که میکارى را
روزى درو خواهى کرد.
زندگی تو ،هرگز تغییر نخواهد کرد اگر انتخاب هایت را تغییر ندهى.
یه جوک هم میگم دوست داشتی بخون
دیشب برق رفت، بابام گفت پاشو یه شمع روشن کن
گفتم نمیخواد وجودت خودش نوره،
یهو دیدم یه دمپایی پرت کرد طرفم و گفت؛ لایک، خوشم اومد
اولین قدم برای یاد گرفتن شنا، نترسیدن
از آب و رها شدن است
مربی همیشه میگوید: بپر، خودتو رها کن، زیر آب چشماتو
باز کن، بعد خودت آروم آروم برمیگردی
به سطح آب
شرط اول، همان دست و پا نزدن است
گاهی باید واقعاً بیخیال شد و رفت گوشهای نشست
باید بیخیالِ دست و پا زدن شد
گاهی باید بگذاریم زندگی کارش را بکند
شاید بعدش آرام آرام برگشتیم به
سطح آب
به زندگی
به بی خفگی....:)
توی پیلوت باهم سوار آسانسور شدیم
من و پسرک با دوچرخهی آبیرنگِ کوچولوش
سیوپنجسال ازش بزرگترم و خونهم یه طبقه بالاتر از خونهش.
اون دکمهی «سه» رو زد، و من چهار
رسیده بودیم طبقهی دو، که همینطوری از بابِ شکستن
سکوت و نوازشِ کلامی بهش گفتم: دوچرخهت خیلی قشنگه
واکنش بچههای سهساله در برابر توجه و نوازشِ کلامیِ
بزرگترهای غریبه یا نهچندان آشنا، معمولا سکوته،
یا شاید گاهی اخم، یا شاید حتی فرار!
فکر میکنید واکنش پسرکِ همسایهپایینی چی بود؟
سرش رو یه مقدار آورد بالا، بقیهی مسیرِ نگاهش رو با مردمکِ
چشمش طی کرد تا چشمام رو ببینه، خیلی مغرورانه،
بیتغییرِ خاصی در حالت چهره، بهآهستگی، و با لحنی که سعی
میکرد آثاری از خوشحالی و هیجان توش پیدا نباشه
گفت: تا حالا هیشکی بهم نگفته بود دوچرخهت قشنگه
با تموم شدنِ جملهش آسانسور توی طبقهی سه ایستاد، در
رو براش باز کردم، دوچرخهش رو هُل داد بیرون، خونهشون درش
باز بود، همینطور که درِ آسانسور رو بستم
صداش از تو خونه اومد
منتها اینبار خوشی و هیجانش رو فیلتر نکرد: ماماااان، آقاهه گفت
دوچرخهت خیلییییی قشنگه
چه خوب شد که بهش گفتم. اگه نمیگفتم٬ امروز هم اضافه
میشد به همهی روزهای گذشتهای که هیچکی
بهش نگفته بود دوچرخهش قشنگه.
ما از خروسخون تا بوقسگ حرف زیاد میزنیم. اغلب یا
اونقدر لیچار و مزخرفه که هزارتاشو بذاری رو هم باهاش یه نونبربری
هم بهت نمیدن، یا دنبال فتح قلههای سخن و معناییم
دور نریم اونقدر؛ یه توجهِ ساده و یه جملهی دمدستی
توی آسانسور -بین طبقهی سه و چهار- میتونه برای یهنفر پایانِ همهی
ماهها و سالهایی باشه که از هیچکی نشنیده
دوچرخهت خیلی قشنگه. حتی
اگه به روی خودش نیاره....
محمد جواد اسعدی...