۵۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حس خوب» ثبت شده است

عکس نوشته ^^

بونجور!

لیدی لاو بیدم با عکس نوشته جدید

این جمله رو یکی از کابر ها به اسم ( وروجک کوچولو ) کامنت کرده بود زیباست! قدر خانواده هامونو بدونیم! خیلیا ها تو این دنیا از نعمت خانواده محرومن

خیلی از پارمیدا جون و همه کسایی که تولدم رو تبریک گفتنخیلی خوشحالم که تو جمع تونم 💟💞

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • ^-^ Parmida
    • پنجشنبه ۲ بهمن ۹۹
    • ۱۴:۲۴

    عکس نوشته^^

    هلو اوری بادی ❤️💞بعد مدت ها اومدم فعالیت کنم 😁

    پارمیدا جون حذفم نکرد :/

    بیخی 

    این حمله شعار زندگیمه و از یه رمان برداشتمش 

    همین که قدر چیزایی که داری رو بدونی یعنی خوشبختی ^^

    خب مطمئنم واسه همه مون پیش اومده که بعضی وقتا با خودمون فکر کنیم که من فلان چیز رو ندارم یا اینکه بگید فلانی از من خیلی بهتره و به ویژگی های اون شخص حسادت کنیم و ناراحت شیم که چرا ما اون ویژگی یا اون چیز رو نداریم 

    ولی به جای فکر کردن به اینا به این فکر کن که چه چیز هایی داری! چیزایی کوچیکی که خیلی با ارزشن ، همین که تنت سالمه! کنار خانوادتی! داری نفس میکشی! یه سقفی بالا سرته و امشب یه نونی برای خوردن داری ، چند تومن پول تو جیبت هست ، باید شاکر باشی! فکر کن تو چقد خوشبختی و خدا چقد دوست داره که اینا رو بهت عطا کرده 

    چون خیلی ها حتی این چیزایی که تو داری رو هم ندارن!

    خیلی ها حسرت زندگی تورو میخورن!

    آرزوشونه یه روز جای تو باشن! جای تو زندگی کنن!

    در ضمن هیچ وقت ، هیچ وقت باطن زندگی خودتو با ظاهر زندگی بقیه مقایسه نکن!

    چون تو از باطنش خبر نداری! شاید در ظاهر خیلی خوشبخت جلوه کنه ولی همه تو زندگی شون مشکل و سختی دارن!

    باور کن تو از خیلیا تو این دنیا خوشبخت تری❤️💞

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • ^-^ Parmida
    • يكشنبه ۲۱ دی ۹۹
    • ۲۰:۴۶

    ...

    💖💖به خاطر گذشته گریه نکن 
    چون دیگه گذشته.

    به خاطر آینده استرس نداشته باش 
    چون هنوز نرسیده.

    تو زمان حال زندگی کن 
    و قشنگترش کن.☺️

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • ^-^ Parmida
    • پنجشنبه ۱۸ دی ۹۹
    • ۲۰:۳۵

    ایمان :)

    استرس، تو رو به این باور میرسونه که همه چیز باید

    دقیقا همین حالا انجام بشه،

    و ایمان این اطمینان رو بهت میده که همـه چیز باید

    در زمانی‌ که باید، اتفاق بیفته.

    اما تو ایمانت رو بچسب رفیق

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • ^-^ Parmida
    • پنجشنبه ۱۱ دی ۹۹
    • ۲۰:۰۸

    زندگی!

    دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود

    پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد

    به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن

    لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز… با یک روز چه کار می توان کرد؟

    خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید

    آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و یک روز زندگی کن

    او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید، اما می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود، می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم

    آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند

    او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما

    اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد

    او در همان یک روز زندگی کرد

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • ^-^ Parmida
    • شنبه ۲۹ آذر ۹۹
    • ۱۰:۵۲

    خدایی که من میشناسم...

    خُدایی کِه مَن میشْناسَم
    دَقیقَاً لَحظِه ای کِه اِنتِظارِشُو نَداری
    بَرات مُعْجِزِه ای میفِرِستِه
    کِه غَرقِ شِگِفتیش بِشی...

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • ^-^ Parmida
    • جمعه ۲۸ آذر ۹۹
    • ۱۸:۳۷

    دلیلی برای ادامه زندگی

     

    روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت کنم

    به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
    جواب ‏او مرا شگفت زده کرد. او گفت: آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟

    پاسخ دادم: بلی
    فرمود: هنگامی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای کافی دادم
    دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود

    من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود.
    ‏من بامبوها را رها نکردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نکردم

    در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت ‏رسید
    5 سال طول کشیده بود تا ریشه ‏های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی ‏که بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏کرد

    ‏خداوند در ادامه فرمود: ابا می‏ دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ‏ساختی

    من در تمامی این مدت ‏تو را رها نکردم همانگونه که بامبوها را رها نکردم. ‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نکن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنند. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏ کنی و قد می کشی

    ‏از او پرسیدم: من ‏چقدر قد می‏ کشم؟
    ‏در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می کند؟
    جواب دادم: هر ‏چقدر که بتواند
    ‏گفت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که ‏بتوانی

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • ^-^ Parmida
    • پنجشنبه ۲۰ آذر ۹۹
    • ۱۰:۳۸

    چشمت رو روی نعمت ها نبند !

    چشمت رو روی نعمتها نبند

    ‍ مردم که دسته دسته یا تک تک مثل کلاغ‌های عزادار از سر کار برمی‌گشتند فکر ابر نبودند.

    آنقدر چیزها داشتند که به آن فکر کنند،
    آنقدر غصه داشتند،
    آنقدر در خانه‌هایشان بیمار خفته بود،
    آنقدر فکر نام و آب و قرض و روزنامه و این حرفا بودند که دیگر کسی حوصله فکر‌کردن به ابر را نداشت،
    و راستش عجیب‌تر اینکه در تمام شهر و در میان همه‌ی این مردم به صورت مومن ، حتی یک نفر هم خدا نداشت.

    چون دست کم اگر یک نفر از آنها هم خدایی داشت تنگ غروب سرش را بلند میکرد و میگفت
    ” خدایا ! باران رحمتی بفرست ”
    و چشمش به ابر می افتاد
    و حتما اگر بلد بود می گفت:
    ” تبارک ا… احسن الخالقین !”

     

    افسانه‌ی باران _ نادرابراهیمی

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • ^-^ Parmida
    • پنجشنبه ۲۰ آذر ۹۹
    • ۱۰:۲۵

    خودت ^^

    جوانی ڪُنید cafe-webniaz.ir
    جلویِ آینه با خودتان حرف بزنید cafe-webniaz.ir
    بلند بخندید و بِچَرخید...
    خودتان را بغل ڪنید!
    لباسهای رنگی بپوشید cafe-webniaz.ir
    عطر بزنید
    برقصید cafe-webniaz.ir
    به دَرَڪ ڪه چه فڪری راجع به تو‌ میڪنند!
    فڪرِ آنها تو را خوشبخت نمیڪند ؛
    خودت، به خودت خوشبختی را هدیه ڪن :)

    .

    .

    .

    .

     

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • ^-^ Parmida
    • چهارشنبه ۱۹ آذر ۹۹
    • ۲۰:۵۸

    تو راهن :)

    💫💖رُوْزایِـ خُوبـ تُو رٰاهَنـ💖💫

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • ^-^ Parmida
    • چهارشنبه ۱۹ آذر ۹۹
    • ۱۳:۱۳

    قانون انتظار میگه :

    منتظر هر چی باشی، وارد زندگیت میشه

    پس دائم با خودت تکرار کن

    من منتظر عالی ترین، اتفاق ها هستم

    این وبلاگ با هدف کمک کردن به شما و
    شریک شدن در حس خوبتون ساخته شده....:)
    امیدواریم بتونیم به هدفمون نزدیک بشیم !