چشمت رو روی نعمتها نبند

‍ مردم که دسته دسته یا تک تک مثل کلاغ‌های عزادار از سر کار برمی‌گشتند فکر ابر نبودند.

آنقدر چیزها داشتند که به آن فکر کنند،
آنقدر غصه داشتند،
آنقدر در خانه‌هایشان بیمار خفته بود،
آنقدر فکر نام و آب و قرض و روزنامه و این حرفا بودند که دیگر کسی حوصله فکر‌کردن به ابر را نداشت،
و راستش عجیب‌تر اینکه در تمام شهر و در میان همه‌ی این مردم به صورت مومن ، حتی یک نفر هم خدا نداشت.

چون دست کم اگر یک نفر از آنها هم خدایی داشت تنگ غروب سرش را بلند میکرد و میگفت
” خدایا ! باران رحمتی بفرست ”
و چشمش به ابر می افتاد
و حتما اگر بلد بود می گفت:
” تبارک ا… احسن الخالقین !”

 

افسانه‌ی باران _ نادرابراهیمی